8
Sep
2015

Me and the Wall in Prison

یادداشت های کوتاه

… صبح که از خواب بیدار شدم ,نگاهی به دوست وفادارم دیوار کردم ,یازده ماه گذشته بود و من هنوز در یک اتاقک کوچک با خود زندگی می کردم… خیلی دوست داشتم قیافه خود را در آینه می دیدم که به چه شکلی در آمده ام… قطع امکانات اولیه در طول یازده ماه باعث شده بود از بوی بدنم بدم بیاید…ریش صورتم بلند شده بودو موهای سرم بدلیل حمام نبردن کاملأ چرب شده و مدام می ریخت…یازده ماه بود که پوشش تنم یک پیژامه وپیراهنی بود که بدلیل عرق زیاد در چهاردیواری به تنم می چسبید…نگاهی دوباره به دیوار کردم و خط پایان ماه یازده ام را بر دیوار کشیدم… دیواری که با تکیه های که به آن داده بودم به رنگ قهو ه ای در آمده بود…نگاه ام را مثل همیشه از دیوار برداشتم و تکانی به خود دادم و ورزش صبحگاهی را شروع کردم…✯
——————————————
✯-خاطرات “چهاردیوار”

Four Walls

I wake up it is morning; I am surrounded by four walls. I remember I am in solitary confinement; I have been here for 11 months. My best friend is the wall. I speak to wall and I ask the wall many questions daily. The wall is my calendar it holds my days. I have a routine that I do every day. The wall reminds me of my time and my space. I have not showered or seen a visitor for 11 months. My hair was falling out it was so oily, my body was caked with dirt and oil. I had worn the same clothes for the entire confinement. After I have my talk with the wall I would do my exercises. The year is 1986.