My Life Story (21)
My Life Story (21)
When I was the kid, I saw two people fighting, some of the bystanders try to separate them. People don’t like people to hurt each other. I have grown up like that and I separated a lot of fighting too.
In Vancouver, I was little confused at the beginning because I saw some fighting but nobody tried to separate. People said: “It’s dangerous you should call the police, some people have weapons”.
It was the year 2000-Vancouver and one of my friends invited me to the restaurant club for their anniversary. We were eating and all of a sudden I saw four-man attack to a woman and people screaming, leaving and calling the police. I had a hard time to watch or leave so I went middle of them and try to separate them.The four-man attacked me and woman run and after a little punch, my face and stomach all leave.
I am glad nobody hurt.
داستان زندگی من (۲۱)
بچه که بودم،همیشه می دیدم وقتی دو نفردعوا می کردند بقیه آنها را جدا می کردند و باور این بود:«با پادرمیانی صدمه ای آدمها بهمدیگرنزنند».من اینگونه بزرگ شدم و خود نیزدعواهای زیادی را با پادرمیانی خاتمه دادم.
در ونکووراما من ابتدا کمی مبهوت بودم، زیرامی دیدم هیچ کس سعی در جدایی دعوا بین افراد را ندارد و باوربراین بود:«جداکردن ممکن است خطرناک باشد(بدلیل سلاح داشتن)وبهتراست با پلیس تماس گرفته شود».
سال ۲۰۰۰در ونکوور یک روز دوستم مرا به رستوران دعوت کرد٫ ما در حال خوردن غذا بودیم و ناگهان متوجه شدم که چهار نفرمرد به یک زن حمله کردند مردم شروع به فریاد زدن می کردند و سالن را ترک می کردند و بعضی ها هم تلفن می کردند…برای من سخت بود آن شرایط را ترک کنم و بنابراین خود را حایل بین زن و چهارمرد کردم و خانم فرارکرد و آنها من را آماج حملات خود قرار دادم و بعد کمی مشت ومال پا به فرارگذاشتند…
خوشحالم که آنروزهیچ کس صدمه ای ندید.