9
Feb
2017

Forough Farrokhzad

من دلم ميخواهد که بگويم نه نه نه نه!

«من نمی دانم تودراين باره چه فکر ميکنی ولی من هميشه دوستدار يک زندگی عجيب وپرحادثه بوده ام.شايد خنده ات بگيرد اگربگويم دلم می خواهد پياده دوردنيابگردم.من دلم می خواهد توی خيابان مثل بچه ها برقصم٬بخندم٬فريادبزنم٬من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد.شايد بگويی طبيعت متمايل به گناهی دارم ولی اين طور نيست.من از اينکه کاری عجيب بکنم لذت می برم.من دلم می خواهد اين لفظ(بايد)از زندگی دورشود.بايد اين کاررابکنی٬بايد اين طور لباس پوشيد٬بايداين طور راه رفت٬بايد اين طور حرف زد٬بايد اين طور خنديد٬آه همه ش بايد ٬همه ش سلب آزادی ومحدوديت.چرا بايد؟ می دانم که به من جواب خواهند داد:زيرا قوانين اجتماع اجازه نمی دهد طور ديگری رفتارکنی.اگربخواهی برخلاف ديگران رفتارکنی ديوانه واحيانا جلف وسبکسرخطاب خواهی شد.من نمی فهمم اين قوانين راچه کسی وضع کرده.کدام ديوانه ای بشر رابه اين زندگی تلخ وپراز رنج محکوم کرده».

«اولين تپش های عاشقانه ی قلبم»-فروغ فرخزاد