Poems

My Mom She taught me, how to respect others without judgement She taught me, how to be patient and have tolerance She... Read More

یک روز نشستم سیربرای همه چیز گریه کردم راحت شدم یک روزهرچه که درگذشته دیگران برمن روا داشته بودند مرور کردم بخشیدم... Read More

«زندگی درکنارهم» «لازم نيست يکديگرراتحمل کنيم،کافيست همديگر را «قضاوت» نکنيم. لازم نيست براي شاد کردن يکديگرتلاش کنيم،کافيست بهم «آزار»نرسانيم. لازم نيست ديگران... Read More

وقتی دستان همدیگر را برای یاری دادن نمی گیریم آنگاه ست که دورشدن های حصاری آغاز می شود…

خیلی چیزها را هنوز درموردش نمی دانم و هرگز هم به خود اجازه نداده ام تا ازاو سوالی داشته باشم چون مهم... Read More

گاهی درهیاهوی همه «آوازهای غمگین» زندگی ما به امید چشم های که «آوازلالایی» را می خوانند زندگی می کنیم…

«دانای زندگی» گفت:«به دریا زدن خطر دارد» ما اما گوش نکردیم و گفتیم:«پیرمرد از رفتن به دریا می ترسد»… ما هم که«دل... Read More

ازحال و هوای «درون خانه اش» آگاه نبود اما غم وغصه همسایه را می خورد! درچهاردیوارخانه اش «کشتی شکسته »بود اما برای... Read More

پدر بزرگ پدر بزرگ می گفت:«دستت باید مثل من پینه بسته باشد» من هم برای ساختن خانه مان بیل وگلنک زدم اما... Read More