16
Nov
2015

Lentil Soup

“میهمان باش”

…دستم را در جیبم بردم،تا ببینم چقدر پول دارم٫مدتها بود، غذای “درست وحسابی “نخورده بودم،و همچنین از داشتن فضای گرم که شب را به صبح برسانم،بی بهره بودم .سال شصت بود و دوری ازخانه و کاشانه برای باقی ماندن , همچنین به شهری هم رفته بودم که آشنائی نداشتم ,پولهایم را با دقت شمردم،وبعد دنبال مغازه ای که غذا ی ارزان بفروشد،براه افتادم٫به در مغازه ای رسیدم،که عدس می فروخت٫از صاحب مغازه قیمت یک کاسه عدس را پرسیدم،بعد دوباره برای اطمینان دستم را در جیبم بردم،تا مطمئن بشوم،به اندازه کافی پول دارم،یا نه٫خوشبختانه پولم کافی بود٫وارد مغازه شدم،وسفارش عدس دادم،وبا حرص و ولع خوردم٫موقع حساب وکتاب،صاحب مغازه گفت:”میهمان باش”٫منظورش را متوجه نشدم٫دوباره پول را بطرفش گرفتم،واو باز گفت:”میهمان باش”٫با خودم گفتم:”عجیب آدم خوبی است “.از او تشکر کردم،و خوشحال از اینکه برای یک وعده غذای دیگر هم پول دارم،از مغازه خارج شدم٫صاحب مغازه گفت:”کجا؟!پول عدس را ندادی!!”, خجالت زده بطرفش برگشتم و بعد گفتم:”شما گفتید،میهمان باش”.او هم با خنده گفت:” شوخی در فروشندگی عادی ست٫اما ندادن پول غیر عادی ست “٫بعدها در همان شهر ماندم،و شدم مشتری”عدسی میهمان باش”.